یاسین

سایت فرهنگی اجتماعی یاسین

یاسین

سایت فرهنگی اجتماعی یاسین

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

تابلو بازگشت

رنگین کمان | دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۴۱ ب.ظ


نویسنده : مجید فضل الهی
روزی خواهد رسید که تابلو بازگشت را رنگ‌آمیزی کنم و آن را به هر کس که در رؤیای زندگی اش از جاده سعادت به بیراهه افتاده است، هدیه دهم. در این رنگ‌آمیزی، قلم به دست همراه من «رضا» است. او دوست حقیقی من و کسی است که مرا از گرداب ظلمت و بدبختی نجات داد.

نویسنده : مجید فضل الهی
روزی خواهد رسید که تابلو بازگشت را رنگ‌آمیزی کنم و آن را به هر کس که در رؤیای زندگی اش از جاده سعادت به بیراهه افتاده است، هدیه دهم. در این رنگ‌آمیزی، قلم به دست همراه من «رضا» است. او دوست حقیقی من و کسی است که مرا از گرداب ظلمت و بدبختی نجات داد.
پس از گرفتن دیپلم که البته به کمک درس خواندن رفیقان (تقلب) بود، روی خوش به کنکور نشان ندادم. دست در دست دفترچه خدمت با هزار فکر و آرزوی خام، پا در پوتین سربازی گذاشتم و هنگامی به خود آمدم که گرمای پنجاه درجه جنوب به صورتم می خورد. دیگر کار از کار گذشته بود؛ چون غیر از سه ماه آموزشی، شش ماه از سربازی ام می گذشت. اگرچه بعدها متوجه شدم که خدمتِ سربازی، خود به نوعی عبادت است؛ اما در آن دوران غفلت‌زدگی که سرشار از حس و حال پوچ بودم، تنها غریب قافله زندگی ام عبادت بود و بی جواب ترین سؤال زندگی ام، بندگی که چیستند و کدامند؟ حقیقت آنکه، صحبت ها بودند و نصیحت ها بی شمار؛ ولی آن غایب لحظه های شنیدن، گوش پند نیوش من بود. روزها و شب ها با بی محلی از کنارم عبور می کردند و من به دنبال آنها می دویدم، اما جز گرد و غبار گذشتن برای من نصیبی نبود.

بالاخره دوران سربازی به پایان رسید، ولی من هیچ تغییری نکرده بودم. همچون گذشته زندگی ام شده بود رفیق، رفیق و رفیق، آن هم رفیق هایی که از آنان جز حرف های بی ارزش نصیبی نمی بردم. به قدری سقوط کرده بودم که سخنان زیبا و دل‌نشین پدر و مادرم را به سخنان زشت و ناپسند نارفیقانم می فروختم. نارفیقانی که جز بدبختی و حقارت برای من نخواستند، همان نارفیقانی که بویی از انسانیت نبرده بودند و چه دیر فهمیدم که رفیق و رفاقت هم برای خود ملاک ها و معیارهایی دارد.
سوز آتشین دلم را خنکایی، و اشک خونین چشمانم را جویباری نیست، از غم ایام بازنگشتنی؛ ایامی که در آن دست های نازنین مادرم را به روی سینه ام لمس می کردم. در آن لحظه که سعی می کرد مرا برای نماز صبح بیدار کند و پدرم که نیمه شب برای باز کردن درِ هدایت به روی این گمراه، می شتافت؛ اما چه حاصل که با کوله باری از خستگی راه نیمه شب، توانی برای قدم گذاشتن در مسیر صبح بندگی نداشتم. چه بسیار شب هایی که دیر به خانه بازمی گشتم و بی اعتنا به نماز صبح، تا ظهر خواب بودم و بدتر از آن، اینکه با نماز ظهر و مغرب هم میانه خوبی نداشتم.

پدر و مادرم از دیدن این وضعیت خیلی ناراحت و نگران بودند. هر روز، حتی برای چند دقیقه، با من صحبت می کردند. گوش هایم از امر و نهی آنها پر شده بود، ولی به هیچ‌یک از آنها انعطاف نشان نمی دادم. بعضی وقت ها که سرزده به خانه می آمدم، مادرم را می دیدم که روی سجاده خود با چشم های پر از اشک، برای من دعا می کرد. همیشه خدا را صدا می زد و می گفت: «خدایا! پسرم را هدایت کن.» با وجود بداخلاقی های من، هیچ‌گاه ندیدم پدر و مادرم از دست من ناراحت شوند یا اینکه از امر و نهی‌کردنشان دست بکشند. در انتهای مسیر زندگی ام گم شده بودم، اما پدر و مادرم همچنان با مهربانی راه درست زندگی را به من می آموختند. بعدها متوجه شدم اگر صبر و استقامت و شیوه صحیح امر و نهی کردن پدر و مادرم نبود، چه‌بسا وضعیت من به جایی می رسید که دست به خودکشی بزنم؛ چون واقعاً خودم را به بن بست کشانده بودم؛ اما صحبت های والدینم مرا به زندگی امیدوار کرده بود.

تا اینکه خداوند دعای پدر و مادرم را مستجاب کرد. یک شب که به خانه برمی گشتم، باران شدیدی شروع کرد به باریدن و گویا قصد نداشت حتی برای لحظه ای استراحت کند. برای اینکه زیر باران خیس نشوم، به این فکر افتادم سرپناهی پیدا کنم که تا بند آمدن باران در آنجا بمانم. در همین فکرها بودم که متوجه شدم در مسیر راهم، درب منزل یکی از خانه ها باز است و به سر در آن، پارچه سیاه رنگی نصب شده که روی آن با خط زیبایی نوشته شده است: «به مجلس عزاداری اباعبدالله الحسین(ع) خوش آمدید.» با خودم گفتم: بهتر از این نمی شود. سریع خودم را به آنجا رساندم و وارد خانه شدم. به محض گذاشتن نخستین گام، مدّاح با لحن اندوهناکی گفت: «یا امام حسین! تو برای اینکه امر به معروف و نهی از منکر کنی و دین جد خودت را به ما برسانی تا ما خوشبخت و سعادتمند شویم، جان عزیز خودت را فدا کردی».

با شنیدن این جمله ها، گویا دنیا شروع کرد به چرخیدن دور سرم. یک لحظه قلبم شکست و تمام امر و نهی های محبت‌آمیز پدر و مادرم برای من تداعی شد تا اینکه فریاد زدم: «یا حسین!» و از حال رفتم. هنگامی که چشم هایم را باز کردم، دیدم یک عده آدم دور من جمع شده اند و یکی از آنها که هم سن و سال من بود، هم‌زمان با هم زدن آب قند درون لیوان، طور دیگری به من نگاه می کند. همین که چشم های من باز شد، لیوان را به طرف من آورد و گفت: بخور تا کمی بهتر شوی. کم‌کم آدم های اطراف من بلند شدند و رفتند. قصد داشتم که بلند شوم که دستی به شانه ام خورد و گفت: خیلی برای رفتن عجله داری؟ سرم را بالا آوردم. با شگفتی دیدم که رضا خداپرست، از بچه های دوران سربازی روبه‌روی من نشسته است. رضا از بچه‌های مذهبی بود که در برنامه های فرهنگی حضوری فعال داشت.

ناخودآگاه چشم هایم پر از اشک شد و رضا را در بغل گرفتم. شروع کردم به دردودل کردن و اوضاع و احوال خودم را برای او تعریف کردم. بعد از تمام شدن صحبت هایم، رضا لبخندی زد و گفت: «عزیزم! اینکه غصه ندارد. بلند شو تا باهم وضو بگیریم و دو رکعت نماز استغاثه بخوانیم که خدای خیلی مهربانی داریم.» رضا خیلی با من صحبت کرد. بعضی وقت ها فکر می کردم که با پدرم هم صحبت هستم؛ چون لحن رضا مثل لحن پدرم خیلی محبت آمیز بود. خودم هم متوجه نشدم که چه اتفاقی افتاد، اما همین‌قدر می دانم که بعد از آن شب، دوباره متولد شدم.
حقیقتاً خداوند با لطف بی منتهایش مرا به مجلس آقا امام حسین (علیه السّلام) کشاند و رضا را برای نجات من فرستاد؛ چون رضا دید و نگاه مرا به زندگی کاملاً عوض کرد؛ البته خودم را مدیون پدر و مادرم می دانم که با صحبت های نرم و محبت آمیزشان، باعث شدند که حرف های رضا را بهتر و راحت تر بفهمم. حمد و سپاس خداوند بلندمرتبه، که این بنده گمراه را چنان در نور هدایت غوطه ور کرد که از برکت نماز و نیایش، با خانواده ای مؤمن وصلت کردم که حاصل آن، یک دختر و یک پسر است.

اکنون به نشانه سپاسگزاری از این سعادت و خوشبختی، هر روز پس از آنکه از محل کارم بازمی گردم، دست در دستانِ فرزندان زیبایم، به سمت نماز جماعت قدم برمی دارم. تنها تصویر طاقچه زندگی ام نماز است؛ تصویر زیبایی که تابلو بازگشت من، تبلوری از آن است؛ تابلویی که رنگش، الهی است و دستان وضو گرفته ای، رنگ آمیزی اش می کنند.

برگرفته از : گلبرگ - دی 1387، شماره 105
منبع : hawzah.net

  • رنگین کمان

داستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی